خدا چه می کند
(حکایت طنز)
پادشاهی بود که وزیری دانا داشت. روزی از روزها وزیر را به دربار احضار و در حضور درباریان به وزیر گفت: وزیر سه سئوال دارم و برای جواب آن نیز یک هفته وقت داری، اگر جواب درست بدهی به مال و ثروت بیشتری دست می یابی ولی اگر جواب درست ندهی، پست و مقام و دارایی خود را از دست خواهی داد. وزیر عرض کرد بفرمایید.
پادشاه عادل سئوالات را اینچنین مطرح کرد:
1 - خــداونـد چـه مـی پـوشـد؟
2 - خــداونـد چـه مـی خـورد؟
3 - خـداونـد چـه مـی کـنـد؟
وزیر سئوالات را گرفت و رفت. در ابتدا هرچه کتاب و منابع داشت را مورد بررسی قرار داد امّا چیزی نیافت و هر روز نگران به خانه می آمد و سخت در فکر بود که چگونه بتواند جواب این سئوالات را دریابد و برای پادشاه ببرد. وزیر غلامی داشت که به او خدمت می کرد و غلام وقتی ارباب را اینچنین آشفته و غرق در فکر دید، از ارباب خواست که به او بگوید که چه شده و چه چیزی او را نگران کرده است. وزیر هر بار می گفت: به تو مربوط نیست.
وزیر به هر کجا که می دانست و هر کس را که می شناخت سری زد تا شاید جواب را دریابد، اما از هیچ کجا و هیچ کس نتوانست جوابی دریافت کند، دیگر از همه جا نا امید شده بود و شب آخر بود و همه آرزوهای خود را بر باد رفته می دید و در این فکر بود که به پادشاه چه جواب بگوید، که غلام بار دیگر به خدمت ارباب رسید و گفت: قربانت گردم تو را چه می شود که این قدر آشفته به نظر می آیی؟ به من بگو شاید بتوانم چاره ای بکنم. وزیر گفت: از تو یک غلام چه کاری بر می آید؟ غلام گفت: قربانت گردم به من بگو شاید بدانم. وزیر در ناامیدی تمام گفت: پادشاه سه سئوال مطرح کرده و از من خواسته که جواب را برایش بگویم، ولی هرچه بیشتر جستجو کردم کمتر یافتم. غلام گفت سئوالات چیست؟ وزیر سه سئوال را برایش گفت. غلام عرض کرد: قربانت گردم این که کاری ندارد. وزیر با تعجب پرسید: تو جواب سئوالات را می دانی؟ غلام گفت: بله.
وزیر گفت: خوب خدا چه می پوشد؟ غلام گفت: خدا عیب بنده هایش را می پوشاند.
وزیر گفت: خدا چه می خورد؟ غلام گفت: خدا غم بنده هایش را می خورد.
وزیر گفت: خدا چه می کند؟ غلام گفت: دیگر وقت نیست نزدیک صبح است باید برویم تا به دربار برسیم.
وزیر لباس وزارت را برتن کرد و خوشحال سوار بر اسب به طرف دربار به راه افتادند و غلام نیز از پشت سر او می دوید. تا اینکه به در بار رسیدند.
پادشاه و درباریان همه در کاخ پادشاهی حضور داشتند و پادشاه به محض دیدن وزیر پرسید: هان وزیر چه جوابی برای سئوالات ما آوردی؟
وزیر گفت: قربانت گردم، خدا عیب بنده هایش را می پوشد. پادشاه گفت: احسنت بر تو وزیر دانا. خوب دیگر چه؟ وزیر گفت: خدا غم بنده هایش را می خورد. پادشاه گفت آفرین بر تو وزیر دانشمند. پادشاه گفت: خوب بگو ببینم خدا چه می کند؟
وزیر گفت قربانت گردم قدری اجازه بفرمایید حالا عرض می کنم و به بیرون دربار رفت و از غلام پرسید: خوب غلام بگو ببینم خدا چه می کند؟ غلام گفت نمی گویم. وزیر گفت یعنی چه نمی گویی؟! پادشاه منتظر است. غلام گفت: نمی گویم. کار به مشاجره کشید و سر و صدا بلند شد و پادشاه به نگهبان گفت: برو بیرون ببین چه خبر است. نگهبان پس از بررسی عرض کرد: قربان وزیر با غلام در حال مشاجره هستند. پادشاه گفت هر دو را بیاورید.. و رو به غلام کرد و گفت: ای غلام سیاه برزنگی ترا چه می شود که با ولی نعمت خود مشاجره می کنی؟ غلام گفت: قربان امان بدهید عرض کنم. پادشاه گفت: در امان هستی.
غلام گفت: قربانت گردم آن دو سئوالی را که وزیر جواب داده است را من به او گفتم و به زور می خواهد جواب سئوال سوم را از من بگیرد. پادشاه با حالت عصبانی رو به وزیر کرد و گفت: وزیر آیا راست است آنچه را که غلام می گوید؟ وزیر عرض کرد: بله قربان. پادشاه دستور داد وزیر لباس صدارت و نشان وزیری را به غلام بسپارد و ادامه داد از امروز این غلام وزیر ماست و تو نیز غلام او هستی و بروید.
غلام لباس وزیر را بر تن کرد و سوار بر اسب به طرف خانه به راه افتادند و وزیر به دنبال غلام می دوید. در بین را دهنه اسب را گرفت و رو به غلام سابق و وزیر جدید گفت: بی انصاف تو که لباس و نشان وزارت و اسب و دارایی مرا گرفتی لااقل بگو خدا چه می کند؟
غلام گفت: موقع رفتن تو وزیر بودی و سوار بر اسب و من غلام تو و موقع برگشت من وزیرم و سوار بر اسب و تو غلام، خدا اینطور می کند.