ناپلئون و پیرمرد
ناپلئون با لشکرش در راه فتح مسکو بود. در جایی برای استراحت توقف کردند و اردو زدند. ناپلئون در کنار جاده مشغول قدم زدن بود که دید پیرمردی آرام در گوشه ای زیر آفتاب دراز کشیده است.
ناپلئون فکر کرد بد نیست برای تفنن هم که شده گپی با او بزند. پرسید اینجا چه می کنی؟مادر
مردی مقابل گل فروشی ایستاده بود و می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود.
وقتی از گل فروشـی خارج شد، دختری را دید که روی جـدول خیابان نشستـه بود و هق هق گریـه می کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید: دختر خوب، چرا گریه می کنی؟گوته می گوید: اگر ثروتمند نیستی مهم نیست،بسیاری از مردم ثروتمند نیستند. اگر سالم نیستی هستند افرادی که با معلولیت و بیماری زندگی می کنند. اگر زیبا نیستی برخورد درست با زشتی هم وجود دارد. اگر جوان نیستی همه با چهره ی پیری مواجه میشوند. اگر تحصیلات عالی نداری با کمی سواد هم میتوان زندگی کرد اگر قدرت سیاسی و مقام نداری مشاغل مهم متعلق به معدودی انسان هاست اما اگر عزت نفس نداری برو بمیر که هیچ نداری! |