آفت دهان و علل آن Aphtous ulcers
آفت دهان (Canker sores)عبارت است از زخم های دردناکی که در مخاط دهان به وجود میآیند. آفت دهان سرطانی نیست. آفت دهان ممکن است با عفونت ناشی از ویروس تب خال اشتباه گرفته شود. این نوع زخم می تواند در هر دو جنس رخ دهد، اما در زنان شایع تر است.
آفت عود کننده، از مهم ترین نوع آفت هاست. زخم های عود کننده به طور معمول در دوران طفولیت تا بلوغ شروع می شوند و بهبودی آن حدود 1 تا 4هفته طول می کشد. زخم آفت معمولاً گرد یا بیضی بوده و یک حاشیه ی قرمز رنگ با مرکز زرد یا خاکستری دارد.
علل و عوامل ایجاد کننده
علت واقعی این بیماری هنوز ناشناخته است. سابقه ی خانوادگی در یک سوم بیماران دیده می شود. حدود 10 تا 20 درصد بیماران اختلالاتی مانند کمبود آهن یا فولیک اسید یا ویتامین B12 دارند. عواملی مانند هیجانات روحی، ضربه، حساسیت های غذایی نیز در ایجاد این بیماری مؤثرند.همچنین نقص در پاسخ ایمنی و بعضی از عوامل ویروسی را نیز دخیل می دانند.
با گذشت سن شدت بیماری کاهش یا بهبود می یابد و تا کنون عامل عفونی برای این بیماری کشف نشده است. اما علل زیر محتمل تر به نظر می رسند:
- استرس عاطفی یا جسمانی، اضطراب
- آسیب به مخاط دهان در اثر خشن بودن دندان های مصنوعی، غذای داغ
- مسواک زدن، یا کار دندان پزشکی
- آزردگی و تحریک ناشی از غذاهایی مثل شکلات، غذاهای ترش و اسیدی (سرکه، غذاهای دودی)، آجیلها یا چیسهای نمک زده شده
- عفونت های ویروسی
ادامه مطلب ...
زندگینامه ایزاک نیوتن
ایزاک نیوتن که در روز ۲۵ دسامبر ۱۶۴۲ یعنی سال مرگ گالیله متولد شد از خانوادهای است که افراد آن کشاورز مستقل و متوسط الحال بودند و مجاور دریا در قریه وولستورپ میزیستند. نیوتن قبل از موعد متولد شد و زودرس به دنیا آمد و چنان ضعیف بود که مادر گمان برد او حتی روز اول زندگی را نتواند به پایان برد. پدرش نیز در عین حال اسحق نام داشت و در ۳۰ سالگی و قبل از تولد فرزندش در گذشت. پدرش مردی بوده است ضعیف ، با رفتار غیر عادی ، زودرنج و عصبی مزاج مادرش هانا آیسکاف زنی بود مقتصد ، خانه داری بود صاحب کفایت و صنعتگری با لیاقت آیزاک دوره کودکی شادی نداشت.
او سه ساله بود که مادرش با بارناباس المیت کشیش مرفه با سنی دو برابر سن خود ازدواج کرد. جدایی از مادر ظاهرا سخت بر شخصیت او اثر گذاشت و تقریبا مسلم است که رفتار بعدی وی نسبت به زنان را نیز شکل داد. نیوتن هیچگاه ازدواج نکرد اما یکبار (شاید هم دو بار) نامزد کرد به نظر میآمد که تمرکز او منحصرا روی کارش بود. نه سالی که نیوتن در وولستورپ جدا از مادر گذرانید، برای وی سالهای دردناکی بود. داستانهایی بر سر زبان است که نیوتن جوان از قبه کلیسا بالا می رفت تا نورث ویتام ده مجاور را که مادرش اینک در آن زندگی میکرد، از دور ببیند. آموزش ابتدایی رسمی نیوتن در دو مدرسه کوچک دهکدههای اسکلینگتن و راچفورد صورت گرفته بود که هر دو برای رفت و آمد روزانه به خانه او نزدیک بودند.
کشف استعداد
چنین به نظر میرسد که اول بار دایی او که کشیشی به نام ویلیام آیسکاف بوده است متوجه شد که در نیوتن استعدادی مافوق کودکان عادی وجود دارد. بدین ترتیب ویلیام آیسکاف مادر را مجاب کرد که کودک را به دانشگاه کمبریج (که خودش نیز از شاگردان قدیمی این دانشگاه بود) بفرستد. زیا مادر نیوتن قصد داشت وی را در خانه نگهدارد تا در کارهای مزرعه به او کمک کند، در این هنگام نیوتن ۱۵ ساله بود. کمبریج در آن زمان دیگر آکسفورد را از مقام اولی که داشت خلع کرده ، به قلب پیوریتانیسم انگلیس و کانون زندگی روشنفکری آن کشور بدل شده بود.
نیوتن در آنجا مانند هزاران دانشجوی دیگر دوره کارشناسی ، خود را غرق مطالعه آثار ارسطو و افلاطون میکرد. نیوتن در یکی از روزهای سال ۱۶۶۳ یا ۱۶۶۴ شعار زیر را در کتابچه یادداشت خود وارد کرد. افلاطون دوست من و ارسطو هم دوست من است، اما بهترین دوست من حقیقت است او از کارهای دکارت در هندسه تحلیلی شردوع کرده سریعا تا مبحث روشهای جبری پیش آمده بود، در آوریل ۱۶۶۵ که نیوتن درجه کارشناسی خود را گرفت، دوره آموزشی او که میتوانست چشمگیرترین دوره در کل تاریخ دانشگاه باشد بدون هیچگونه شناسایی رسمی به اتمام رسید.
در حدود سال ۱۶۶۵ مرض طاعون شیوع یافت و دانشگاه دانشجویان خود را مرخص کرد. نیوتن به زادگاه خود مراجعت کرد همین موقع بود که هوش و استعداد نابغه بزرگ آشکار گشت، زیرا تمام کتابها و جزوههای خود را در دانشگاه جا گذاشته بود فکر خود را آزاد گذاشت که به تنهایی از منابع خاص خود استفاده نماید. در این هنگام نیوتن بیش از ۲۲ سال نداشت ولی بیش از ارشمیدس و دکارت درباره معرفت ساختمان جهان دقیق شده بود، نیوتن ضمن دو سالی که در وولستورپ بود حساب عناصر بی نهایت کوچک قانون جاذبه عمومی را کشف کرد و تئوری نور را بنیان گذاشت.
داستان سیب نیوتن
این داستان که سقوط سیبی از درخت نیوتن را به فکر کشف جاذبه عمومی انداخته است به نظر درست میآید او از آن لحظه این پرسشها را برای خود مطرح کرد: چرا سیب به پایین و نه بالا سقوط میکند؟ و چرا ماه بر زمین نمیافتد؟ این اندیشهها بعدها او را به کشف قانون نیروی گرانش رهنمون شدند، هنگامی که نیوتن چندین سال بعد پاسخ این پرسش را توانست بیابد، در واقع یکی از قانونهای فیزیک را کشف کرده بود که بر تمام عالم حکمفرماست.
ادامه مطلب ...
این داستان واقعی است و ارزش خواندن را دارد!
این داستان را نه به خواست خود، بلکه به تشویق و ترغیب دوستانم
مینویسم. نام من میلدرد است؛ میلدرد آنور Mildred Honor. قبلاً در
دیموآن Des Moines در ایالت آیوا در مدرسهء ابتدایی معلّم موسیقی بودم.
مدّت سی سال است تدریس خصوصی پیانو به افزایش درآمدم کمک کرده است. در طول
سالها دریافتهام که سطح توانایی موسیقی در کودکان بسیار متفاوت است. با
این که شاگردان بسیار بااستعدادی داشتهام، امّا هرگز لذّت داشتن شاگرد
نابغه را احساس نکردهام.
امّا، از آنچه که شاگردان "از لحاظ موسیقی به مبارزه فرا خوانده شده"
میخوانمشان سهمی داشتهام. یکی از این قبیل شاگردان رابی بود. رابی یازده
سال داشت که مادرش (مادری بدون همسر) او را برای گرفتن اوّلین درس پیانو
نزد من آورد. برای رابی توضیح دادم که ترجیح میدهم شاگردانم (بخصوص
پسرها) از سنین پایینتری آموزش را شروع کنند. امّا رابی گفت که همیشه
رؤیای مادرش بوده که او برایش پیانو بنوازد. پس او را به شاگردی پذیرفتم.
رابی درسهای پیانو را شروع کرد و از همان ابتدا متوجّه شدم که تلاشی
بیهوده است. رابی هر قدر بیشتر تلاش میکرد، حسّ شناخت لحن و آهنگی را که
برای پیشرفت لازم بود کمتر نشان میداد. امّا او با پشتکار گامهای موسیقی
را مرور میکرد و بعضی از قطعات ابتدایی را که تمام شاگردانم باید یاد
بگیرند دوره میکرد.
در طول ماهها او سعی کرد و تلاش نمود و من گوش کردم و قوز کردم و
خودم را پس کشیدم و باز هم سعی کردم او را تشویق کنم. در انتهای هر درس
هفتگی او همواره میگفت، "مادرم روزی خواهد شنید که من پیانو میزنم."
امّا امیدی نمیرفت. او اصلاً توانایی ذاتی و فطری را نداشت. مادرش را از
دور میدیدم و در همین حدّ میشناختم؛ میدیدم که با اتومبیل قدیمیاش او
را دم خانهء من پیاده میکند و سپس میآید و او را میبرد. همیشه دستی
تکان میداد و لبخندی میزد امّا هرگز داخل نمیآمد.
یک روز رابی نیامد و از آن پس دیگر او را ندیدم که به کلاس بیاید.
خواستم زنگی به او بزنم امّا این فرض را پذیرفتم که به علّت نداشتن
توانایی لازم بوده که تصمیم گرفته دیگر ادامه ندهد و کاری دیگر در پیش
بگیرد. البتّه خوشحال هم بودم که دیگر نمیآید. وجود او تبلیغی منفی برای
تدریس و تعلیم من بود.
چند هفته گذشت. آگهی و اعلانی دربارهء تکنوازی آینده به منزل همهء
شاگردان فرستادم. بسیار تعجّب کردم که رابی (که اعلان را دریافت کرده بود)
به من زنگ زد و پرسید، "من هم میتوانم در این تکنوازی شرکت کنم؟". توضیح
دادم که، " تکنوازی مربوط به شاگردان فعلی است و چون تو تعلیم پیانو را
ترک کردی و در کلاسها شرکت نکردی عملاً واجد شرایط لازم نیستی." او گفت،
"مادرم مریض بود و نمیتوانست مرا به کلاس پیانو بیاورد امّا من هنوز
تمرین میکنم. خانم آنور،
لطفاً اجازه بدین؛ من باید
در این تکنوازی شرکت
کنم!" او خیلی اصرار داشت.
ادامه مطلب ...